اولین روز تدریس
اول مهر سال 1350
کلاس انشا راهنمایی در یکی از شهرستانها
روزیکه ابلاغ تدریس را گرفتم ترس و لرز عجیبی داشتم و تا صبح خواب نداشتم و می اندیشیدم که در اولین جلسه ورود به کلاس چه می شود
و آنروز به مدرسه رفتم و به کلاس سوم راهنمایی که اولین سال تشکیل راهنمایی بود وارد شدم.
دانش آموزان همه پسر بودند و من یک دختر 20 ساله که تاز ه دبیر شده بودم
وارد کلاس شدم پاهایم می لرزید و پسر های بازیگوش که هر کدامشان چند سال در یک کلاس مانده بودندو شاید بعضی هایشان همسن و سال خودم بودند با ورود من به کلاس سر و صدا بپا شد و نمی دانستم پسران بزرگ شهرستانی را چگونه آرام سازم با خود اندیشیدم که باید اول کار زهر چشم گرفت و نشان دهم معلم پر جذبه ای هستم
آخرین دانش آموز کلاس را صدا زدم وقتی جلو آمد دیدم یک سرو گردن از خودم بلند تر است و برای سیلی زدن باید بپرم و پریدم و یک سیلی زدم و گفتم از کلاس برو بیرون
هیاهو بپا شد هر کدام برایم خط و نشان می کشیدند و من می ترسیدم که چه بلایی بسرم حواهد آمد
یک لحظه با خود اندیشیدم باید از طریق محبت و مهربانی قضیه را تمام کنم و همان دانش آموزی را که اخراج کرده بودم را صدا زدم و گفتم تو چه ناراحتی داری آیا من می توانم کمکت کنم و درست یادمه که یکساعت با من صحبت کرد و مشکلاتی مطرح کرد که دلم برایش می سوخت و او می گفت شبها در پارک می خوابد هیچکس را ندارد و مجبور است کار کند و درس هم بخواند
با مدیر مدرسه صحبت کردم و او را در منزلی که اجاره کرده بودیم با همکاران دیگر جا دادیم و او از آن پس مراقب ما بود و از محبتی که به اوکردیم پسری درس خوان شد و ادامه تحصیل داد این اولین خاطره اولین روز تدریسم بود
حالا همان دانش آموز دارای پست و مقام شده و هنوز مرا به یاد دارد و قدر دانی می کند
تمام دوران تدریسم خاطره است و ما جرا که هر کدام درسی است برای زندگی تصمیم دارم تمام خاطراتم را بنویسم
ه
زیارت عاشقانه مولایم علی ابن موسی الرضا
نیمه های شب شمییم گلهای محبوبه شب خواب از من ربود و به شمیم روح نواز حرم حضرتش می برد
و نیاز را با انجام هماهنگ ساخت
بسویش شتافتم به حرمش کنار ضریحش ماندم و گلهایش عطر افشانی می کرد
بوئیدم به محبوبه گل یاور گفتم چرا می گویند هر گلی یک بویی می دهد چرا گلهای باغ معرفت همه یک بو دارند
و هر جا باشی آسما یک رنگ است
این همه تنوع از نفس نا سازگارست
ناگاه نقاره خانه بصدا آمد خبر از آگاهی می داد خبر از آمدن نماز می داد
خبر از چلچله های نیاز می داد و
گلدسته ها و مناره ها از بلندای فکر خبر می داد
تاکجا باید رفت تا با هستی خود را هماهنگ ساخت
و فواره های صحن خبر از تطهیر درون می داد
تا آنجا که خود را طاهر کنی تا به بارگاهش راه یابی
و ایوان طلا خبر از طلای ددرون مطهر می داد
چقدر فهم و درک بود اما چرا کسی بر نمی داشت
و برای ملتمسین دعا هر بار از کرمش بر داشتم تا سوغات راهم باشد
از عشق و عرفان خوشه ای برای دوستانم سوغات آوردم تا هدیه شان کنم
و میدانم اجابت دعایتان خواهد بود و هم اکنون سوغات خود را بر دارید